اینستا یجوری شده که بازش میکنی یاد بدبختیات میوفتی
یه جَوِ مسخرۂ ی گرفته
دلم میخواد همه رو انفالو کنم :|
بابا تو بشین دوغتو بخور. فقط بلدی لَم بدی و نطق کنی . خیلی عرضه داری پاشو یه گهی بخور خو
تو این یه هفته طاقت نیاوردم و به بلاگفا خیانت کردم . بلاگفا که قطع بود ، بلاگ اسکای مینوشتم
واقعا هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه . اینجا میتونم پیژامه گل گلیمو بپوشم و پامو بکشم .
ولی واقعا نمیدونستم بلاگفا انقد باکلاس اخه؟سرورات تو ایران نیست. اَاَاَ جلل خالق!!!
اها اینم بگم
یکی از دوستام و از همکلاسی های تمام ادوار مدرسم که وقتی پیش دانشگاهی بودیم ازدواج کرد الان حاملست و پا به ماست ، یعنی قرار بوده اخرای هفته ی پیش زایمان کنه ولی همچنان منتظره . بهش پیام دادم کلی استرس داشت ، سزارینه و میترسه طبیعی بشه :| ، چون مثل اینکه دیگه خیلی سخت سزارین انجام میدن پزشکا
بچش که بدنیا بیاد بعد 15روز میاد پلدختر و قراره با همه ی بچه های دبیرستان بریم پیشش
ذوق دارم ، هم واسه دیدن دوستام ، هم واسه دیدن نی نی دوستم :))
بالاخره بعد از چند روز وقت کردم بیام بنویسم
از هفته ی گذشته بگم
دوشنبه بالاخره رفتم روضه :) خیلی خوب بود ، شلوغ بود و واقعا خوشم اومد ، همتونو هم دعا کردم ، [توی گریه هام چهره ی یه نفر خیلی زیاد تو ذهنم بود ، الوشاد همششش بیادت بودم :) ، امیدوارم به هرخواسته ای که داری برسی]
سه شنبه ظهر رفتم خرم اباد بالاخره، شبش خونه عمه بزرگم بودیم ، دختر عمم حساسیت گرفته بود کل بدنش کهیر و تاول بود و صورتش به طور وحشتناکی ورم کرده بود ،جوری که چشماشو نمیتونست باز کنه ، ولی براش یه امپول تجویز کرده بود متخصص پوست ، چهار روز پشت سر هم تزریق کرد خیلی خوب شد . واسه خواب مامانم اینا رفتن خونه ی خودمون اما من رفتم خونه عمه کوچیکم . صبح چهارشنبه شهید گمنام اورده بودن خرم اباد رفتیم تشییع ، عصر چهار شنبه رفتیم برف بازی که خیلیی خوش گذشت ، توشهر برف نبود رفتیم 10کیلومتر خارج از شهر ، شبش هم خونه عمه کوچیکم بودیم همه ، داییم عمه هام عموم و خواهرام. پنج شنبه هم تا عصر خونه عمم بودم درس خوندم ، عصرش رفتیم بیرون ، لیزر رفتم بعد از چند ماه ، لباس خونگی خریدم و توی اون هوای سرد بستنی خوردیم ام ، یخ بستیم
شب پنج شنبه باز همه خونه ی داییم بودیم .
جمعه صبح ساعت 10بیدار شدم. دختر عمم براش خاستگار اومده بود ، همسایه عموم اینا هستن خاستگارش. جلسه ی رسمی نبود فقط صرفا اول پسره اومده بود دختر عممو ببینه باهم حرف بزنن چون یه طورایی زن عموم معرفیش کرده بود . دوسه ساعت طول کشید ، خونه عموم بودن ،جلسشون که تموم شد خاستگارش رفت ،ما رفتیم خونه عموم ،خلاصه بحث خاستگاری داغ بود . خیلی پسره خوبه ، هنوز معلوم نیست ببینم چی میشه .
البته قبل اینکه برم خونه عموم با مامان بابام رفتیم خرید ، یه سر رفتیم اسایشگاه بهزیستی براشون هدیه و خوراکی بردیم .
ناهار جمعه خونه عموم بودیم . ساعت چهار اینا بود اومدیم پلدختر.
دیشب فقط لباسای کثیفمو جدا کردم و دوش گرفتم ، کل اتاق بهم ریخته بود. ولی از خستگی خوابم گرفت ، حالا دیشب با صدای رعد و برق همش از خواب میپریدم ، خیلی وحشتناک بود . صبح 8 اینا پاشدم اتاقمو مرتب کردم ، جارو کشیدم خونه رو .
حالا تازه میخوام برم درس بخونم.
درباره این سایت